تابش باران ز ابر چشم دل

بر کویر عاطفه

شد بهشتی حاصل


عطر گل های در آن

عطر یاد عشق توست

می زند آتش به جان


در نگاهم ابرها بارانی اند

عشق تو با من چه کرد!

سینه داغ کینه دارد دل سرد


کاش رویا بود

این حقیقت گرفته شکل از رویا

آن نگاهت که مرا می کرد غرق در وسعت دریا


شرم باد بر بی وفایی

بر تو و عشقی که داری


کاش در قاب نگاهم

در میان سوز و آهم

جای نگرفته بودی هیچ دم


ای سراپا ذلت

بر تو بادا لعنت

برو ابلیس به همراهت


آب میریزم به پشت سر تو

قطره قطره آب اشک چشم خویش

بدرقه می کنمت با نفرین

دل فراهم کرده کین

من و تنهایی و عزلت هم نشین

مرگ هم کرده کمین


من هم آماده و باز، آغوشم

لباس انزوا پوشم

شراب درد می نوشم

سراپا سرد و خاموشم


می برم سر زیر لاک

با تو حرفی دگرم نیست کنون

وعده ما زیر خاک


84/07/23