من و ترچشمی و دل، اوج نیاز

شب و تنهایی و خلوت، غلت در بستر راز

می کشد زندگیم را مرگ دست

با سرانگشتان ناز

چه کنم جز سوز و ساز


درد دل با مشکی خودکارم

پشت سر اندوه و حسرت دارم

چون صداقت کوله بارم


دوست با تنهایی ام

تیک ساعت تک صدایی ست که گوشم را نوازش می کند

لحظه ها رو به تباهی می رود


زنده ام

اما امید را در درونم کشته ام

خود به غم آغشته ام

بذر حسرت کشته ام


دل و بی تابی و درد و قصه های غصه دیرین تو

من و مشتاقی مرگ و هوس نفرین تو


یادگار از توست این بخت سیاه

قلب پر درد من این بی سرپناه


زیر پاهای تو جا ماند غرورم

با خیال تو هدر رفت سرورم

در نگاه تو فرو ماند چشم نورم

اینک از جسم تو دورم

لیک احساس من از یاد تو بیرون نشود

لحظه ها سوی فراموشی یادت نرود


تو هم آیا لحظه ای در فکر من هستی؟

نه!

که سراپا به هوس دل بستی


تو و بی تفاوتی به بودن و نبودنم

من و زجه های احساس، عشق و پرپر زدنم


خاک و رغبت به گرفتن تنم در آغوش

من و از مرگ انتظاری کرده تن پوش


از غم و غصه و ماتم لبریز

می روم سوی گریز

از دل و احساس و عشق


بیش از این طاقت غم نیست مرا

آسمان دیگر نه آبیست مرا

با تو میلی به جهان نیست مرا

خود همین یاد تو کافیست مرا


84/09/18