دکلمه شعر:

یاغی قلب من از احساسم
خنجری داد به دست خواهش
خواهشم فاصله را کشت، درید
و تن دستان من گم شد در آغوش نوازش

غرق در لذتی آسمانی ام
چه رهایی ست که در دنیای تو زندانی ام

گرم آغوشت شدم
لذتی فواره وار بر تنم می بارید
عشق در نور نگاهت بر تنم می تابید

مستی ام سر به فلک کشیده بود
دل من دیگر امّیدی به آرامی نداشت
بی قرار، طعم بهشت را می چشیدم
تن سر رها شدن از دام تو گامی نداشت

گویی رام نگاهم طعمه دام نگاهت گشته ست
گویی خام لبانم طعمه کام لبانت گشته ست

چون شیوه ی گندم زار در آغوش باد
بدنم در وزش احساس تو می رقصید
نفسم را حبس کردم!
نفسم هم حتی
لحظه ای "تمام تو بودن" مرا می دزدید

تن من لمس تو را حس می کرد
و لبانت در میان گرم لبهای پر از خواهش من محاصره شد
شرشر احساس از ابر تنت
بر زمین خشک قلبم بهترین خاطره شد

آن لحظه که گم بود در آغوش تو آغوش من

لبریز پیاله ای از احساس بر پیکر مستم دادی

با خودم می گفتم:

به چه چسبید!

سیب سرخی که تو دستم دادی.

 

خرداد 93