یک لحظه، یک روز

یک ماه، یک سال

حتی یک عمر!

احتیاج دارم به مرگ

 

نه می میرم نه می توانم زنده باشم

نفسم از سر اجبار حقیقت می کشم

بین تلخی های دنیا دم به دم در گردشم

در به در در پی یک ثانیه ای آرامشم

احتیاج دارم به مرگ

 

کاش می شد مرد در تلخی این لحظه ها

بری و منزجرم از بودنم

کاش می شد جان نداد اما مرد

کشش حیات دیگر نیست در روح و تنم

احتیاج دارم به مرگ

 

چشم هایم ای کاش

بر حقیقت بسته بود

کاش می شد مرگ عقل

دید را از هر چه می دید می ربود

کاش نبضم در میان لحظه ها گم شده بود

احتیاج دارم به مرگ

 

هر چه می گویم نباید گفت

و نباید هم شنید

بی گمان باید به یک چیزی فرای آن رسید

بار تنهایی ذهنم را که می خواهد کشید؟!

گرگ تنهایی غم

گله بود و نبودم را درید

احتیاج دارم به مرگ

 

آنچه می خواهم و انجام می دهم از هم جداست

منطقم به درد عادت مبتلاست

باید عادت را فراری داد، کشت

باید از احساس، گره سازم مشت

و کرختی را زنم خنجر ز پشت

بگذرم از هرچه هست و هرچه نیست، ریز و درشت

احتیاج دارم به مرگ

 

حسرت دیوانگی دارم به سر

بی نیازم از فکر

بی نیازم از ذهن

پیش روی عقل می خواهم کنم صاف کمر

پیش پای عشق تعظیم می باید دگر

احتیاج دارم به حس، به تلاطم هوس

احتیاج دارم به لمس، به طراوت نفس

احتیاج دارم به شور

احتیاج دارم به عشق

احتیاج دارم به مرگ

 

93/06/18