حس شعرم نیست دیگر

مینویسم اما

مشکی خودکار من این بار تنها رنگ نیست

بلکه درد است

کلامم خشک و سنگین است، سرد است

آخر این "من" کیست دیگر


جدا از این جهانم

فکر اینم که چرا گل زیباست

فکر اینم که چه زود سادگی ام بر باد رفت

این که آیا آسمان همواره برپاست؟

که چرا آنان که در اندیشه شان بود جماعت را کنند همرنگ خود

چه ساده

و چه بی اجبار

همرنگ جماعت شده اند

که جماعت چیست که من و تو شده ایم همرنگ آن

که جماعت چیست غیر از من و تو


که اگر من و تو

که اگر تنها من و تو

رنگ پاکی برگزینیم

شادی خود را در شادی یکدیگر ببینیم

که اگر من خوب باشد و تو نیز

این مگر کافی نیست؟!


هیچکس خود را نمی بیند چرا؟

هرکسی خود را فقط بیند چرا؟


همه جا هست خدا

آری اما، من حضورش را نمی بینم چرا؟

آری اما، تو حضورش را نمی بینی چرا؟


خدایا...

غل و زنجیر سکوت بر دست و پای پیکر فریاد من است

در پس افکار خود محبوسم

و مرا به رنگ ننگین جماعت چهره پوشان نقابی ست

که ندانند من از خیل جماعت نیستم

که ندانند من پاکی را دوست دارم

غرق در زیبایی و احساسم

خدا را می شناسم

که مبادا دانند من کیستم

که مبادا دانند جدایم از جماعت

مگر جماعت چیست؟

غیر از من و تو!


تابستان 86